زندگیم به اون مرحله ها رسیده که وقتی به خودم میگم دیگه از این بد تر نمیشه و این دیگه خط اخرشه با یه چیز دیگه میاد !
نمیدونم چرا هنوز برام عادی نشده !!!
تنها چیزی که همیشه میخواستم و الان خیلی بهش احتیاج دارم یا داشتم این بود که فقط یکی گوش کنه
چیزی که میگمو حس کنه ، حس تنها بودن تو این بد بختی رو نداشته باشم
همه سنگینیش رو دوش من یکی نباشه
و خب تنها چیزی گیرم اومده یا دعوا بوده یا اینکه سعی میکنن راه حل بدن ، یا امید بدن ؟
بماند که نزدیک ترین افراد زندگیم هم حتی یکم مقصر بودنشونو قبول ندارن
همه فکر میکنن بقیه مقصرن !
حتی منم همچین فکری رو نمیکنم !!!!!
واقعا خیلی سخته هم با خودت مقابله کنی هم با بقیه دنیا
واقعا دیگه تحمل ندارم
به یه درجه جدیدی تو زندگیم رسیدم
نمیدونم دیگه چی میتونم حس کنم
احساس میکنم از همه زده شدم
حتی نمیدونم کسی از آناهام لیاقت اینو داره که نوشت هامو بخونه یا نه ؟
آخه برداشت هایی که آدما میکنن گاهی خطرناک ترین وجه شخصیتیشون هست
دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم
حتی وقتی مامان بابام باهام حرف میزنن عصبانی میشم و دوست دارم مکالمه سریع تموم شه
از خودم عصبانی ام که فرصتمو دارم هدر میدم
ایندمو به فنا میدم حنی
ولی احساس میکنم گم شدم
بشتر از هر موقع دیگه ای تو زندگی
خیلی زیاد تر
و نمیدونم چکار کنم
به خیلی چیزا فکر میکنم
چیزای بد حتی
کاش حداقل وضعیت به همین سادگی ای بود که الان نوشتم
هیچی رو دیگه نمیتونم تحمل کنم
حتی خودمو
انگار غرق دم تو اعماق تاریکی !

پ.ن: موقع نوشتن عناون پست داشتم فکر میکردم به یه چیزی که احساسمو تو یه خلاصه توصیح کنه ، ولی حتی نمیتونم به زبون بیارمش

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها